پانصد سال از انقراض انسانها به دست «هیولاها»ی ترسناک و مرموز گذشته. حال، باقی گونهها با سکونت در جزیرههای معلق، دور از دسترس اکثر هیولاها هستند؛ اما همچنان تحت حمله هیولاهایی با قابلیت تحرک زیاد قرار میگیرند. تنها «لپرکانها»، گروهی از دختران جوان، میتوانند از سلاحهای باستانی لازم برای دفاع در برابر حملات این هیولاها استفاده کنند. یک فرد مشکوک، وارد زندگی پرآشوب و کوتاه این دختران میشود؛ یک مرد جوان که همه چیز خود را پانصد سال پیش، در جنگ نهایی خود از دست داده؛ آخرین انسان زنده که از یک خواب یخی طولانی بیدار شده. «ویلِم» که دیگر قادر به مبارزه نیست، تبدیل به پدری میشود که دختران هیچوقت نداشتند؛ پدری مهربان که به مراقبت و تربیت دختران میپردازد، حتی با وجود مشکلاتش برای عادت کردن به زندگیای که در آن با درماندگی منتظر برگشت عزیزانش از جنگ است. حسی که سالها پیش دخترش نسبت به او داشت. ویلم و دختران به مرور همراه با یکدیگر متوجه میشوند که خانواده چیست و چه چیزی واقعاً ارزش مراقبت دارد.