چهار سال بعد از مرگ ایزابل آرتاس، کارآگاه مایک لوری با فیزیوتراپیست خود کریستین ازدواج می کند. در طول مراسم، شریک زندگی او، کارآگاه مارکوس برنت، دچار یک حمله قلبی خفیف می شود و به کما می رود، جایی که او رویایی از فرمانده ی مرحومشان، کنراد هاوارد را تجربه می کند و در آن رویا به او می گوید حالش خوب نیست. اندکی بعد، گزارش می شود که کاپیتان هوارد با کارتل مواد مخدر مرتبط بوده است. با وجود لکه دار شدن اعتبار کاپیتان هاوارد پس از مرگ ، مایک و مارکوس مصمم هستند تا با کمک کاپیتان ریتا سکادا و دوست پسر جدیدش، آدام لاکوود، بی گناهی او را ثابت کنند. زمانی که توطئه گران سعی می کنند به کامپیوتر کاپیتان هاوارد دسترسی پیدا کنند، یک ویدیوی از پیش ضبط شده از سوی او برای مایک و مارکوس ارسال می شود و به آن ها درباره فساد در بخش هشدار می دهد و مشخص می شود که او اطلاعاتی را به همکار هکر سابق آنها فلچر داده است، زیرا هاوارد احساس می کرده که مسئولیت بیشتری نسبت به مارکوس و مایک دارد.
ویل اسمیت و مارتین لارنس در چهارمین بازی خود به عنوان رفقای پلیس، یعنی مایک لوری و مارکوس برنت روحیه و احساسات خود را از دست نمی دهند. در حالی که داستان از یک فرمول آشنا پیروی می کند، این کهنه سربازان نقش های خود را با ارتباط همیشگی شان ایفا می کنند. آنها همیشه راهی برای ایجاد لذت در صحنه های اکشن جذاب پیدا می کنند. کارگردانان عادل و بلال با دوربین و جلوه های خلاقانه، اکشن را سرگرم کننده نگه می دارند. سکانس های هیجانی مانند برخورد هلیکوپتر، معتادان آدرنالین را ارضا می کند. اما این تعامل بین اسمیت و لارنس است که به فیلم احساس می دهد. رابطه کمدی طبیعی آنها به لحظات پرتنش، مثل همیشه شادابی می بخشد. برخی ممکن است بگویند خط داستانی فاقد غافلگیری است. اما طرفداران قدیمی این فرانچایز به دنبال یک فیلم هنری نیستند. آنها میخواهند با شخصیتهای دوست داشتنی خاطرهسازی کنند، در حالی که آنها شوخی میکنند و آدم بدها را به باد کتک میگیرند. از این نظر، فیلم سرگرمی استانداردی را ارائه می دهد و در عین حال به فیلم های قبلی احترام می گذارد.